رفتی و بس بیراه رفتی…

همایون شجریان خوانندهای است مستعد و توانمند. اما راهی که اين سالها رفته است راهی است که بیش از آنکه راه هنر باشد راه صنعت است و بس. آلبوم تازهای که همايون شجریان با علیرضا قربانی منتشر کرده است، پیشتر حاشيههایی داشت که نتیجهاش اين شد که همايون شجریان قلم به دست گرفت و هر آنکه را که به قلم یا زبان بر او خرده گرفته بود با تعبیر «قلمکش» (شبیه قمهکش) نواخت. آن پاسخ را من شتابزده و بیش از اندازه درشت يافتم. اما حالا میبینم در همین آلبوم «افسانهی چشمهايت» تصنیفی خواندهاند به اسم افسوس که متن آن به اصطلاح شعر را به هوشنگ ابتهاج نسبت دادهاند.
آن به اصطلاح شعر را هر طفل دبیرستانی میتوانست بسازد. آن کلمات نه انسجام مضمونی دارند نه محتوايی درخور اعتنا. و البته چنین چیزی را هوشنگ ابتهاج – ه. ا. سایه – نساخته است. اينها بدیهی است. چیزی که حيرتآور است این است که چطور علیرضا قربانی و همایون شجریان حاضر به خواندن چنین به اصطلاح شعر سست و بیمایهای شدهاند؟ به صرف انتساب غلط چنین پرت و پلایی به هوشنگ ابتهاج؟ از هر زاویهای که به همین يک مورد نگاه کنيم، حاصل چيزی جز حيرت و بیآبرويی نیست. حتی اگر توضیح میدادند که اين کلمات وصلهپينهای است از یکی دو خط شعر فریدون مشیری با بافندگیهای مختلفی که کلمات را مثل پارهآجر کنار هم گذاشته است، باز هم جای سؤال باقی است که چه شده که همایون شجريان تن به خواندن چنین پرت و پلايی داده است؟
همايون شجریان حالا خودش را پس از آن پاسخ شتابزده گرفتار معضل بزرگتری کرده است. چنین کاری – همين به اصطلاح تصنيف افسوس – هيچ چیزی جز افسوس برای همايون شجریان ندارد. هر چه هست سرافکندگی است و خجالت. همايون شجريان به خاطر خودش، به خاطر پدرش، به خاطر هوشنگ ابتهاج، به خاطر موسیقی و شعر و ادب و فرهنگ ایرانی یک عذرخواهی به همهی ما بدهکار است. همايون شجریان آشکارا دارد بیراهه میرود و استعداد و توان و درخشندگی هنرش را جایی هدر میدهد که نسنجيده است. کاش همایون از این پس «نه گفتن» را بیاموزد. از جمله در برابر این وسوسه که بلافاصله تن به خواندن هر شعری و هر آهنگی بدهد و پاسخ هر انتقادی را چنین بدهد. کار هنری خوب، میماند و جای خودش را باز میکند. هنرشناسان و شعرشناسان هم تفاوت اثر سست و بیمایه را با اثر فخیم و استوار بهتر میشناسند. کاش همايون برای خودش اینقدر ارزش قایل شود که به خاطر همان يک تصنيفی که در آن آلبوم منتشر شده عذرخواهی کند، دست کم از هوشنگ ابتهاج عذرخواهی کند.
[موسيقی] | کلیدواژهها: , افسانهی چشمهایت, سایه, شجریان, عليرضا قربانی, ه. ا. سایه, همايون شجريان, هوشنگ ابتهاج
عصر عسر و حرج رسانههای فارسی زبان
محمد ارکون، اسلامشناس و قرآنپژوه الجزايری-فرانسوی، در کتاب «اسلام: اصلاح يا براندازی؟» (چاپ بعدی «ناانديشيدهها در انديشهی اسلامی») تعبیری و نقدی دربارهی اتوريتهی عقل [عصر] روشنگری دارد که بسيار راهگشاست: «مدعای فلسفی من اين است که ايستار معرفتشناختی، مفهومسازی و روششناسیهايی که تا کنون در ذيل اتوریتهی عقل [عصر] روشنگری به کار رفتهاند و جايگزين آکتوريتاس عقل کلامی-حقوقیای شدند که قرنها در مسيحيت و اسلام مسلط بودند، کل اين نظام شناختی در برابر جامعههای چندفرهنگی و چندقوميتی که در حال پديدار شدناند، يکسره بلاموضوع و بیخاصیت است». (ص. ۲۲۸).
شايد از زمان فتحعلی آخوندزاده که دوگانه سنت و مدرنیت را طرح کرد تا امروز (به طور خاص در نقد زمانپريشی روایتهای امثال آخوندزاده کتاب رضا ضياابراهيمی را بخوانيد با عنوان «ظهور ملیگرايی ايرانی») همان نگاه دوقطبی و دوگانهسازیهایی رایج میان سنت و مدرنيته، شرق و غرب و دو قطبیهای مشابه ديگر در ميان ايرانيان خریدار دارد و به ويژه مسلط بر فضای افکار عمومی و رسانهها است. هنوز هم نوسان ميان انقلاب و اصلاح گويا مسأله و دغدغهی اصلی فعالان سياسی و اجتماعی و رسانهای است. هنوز هم اين تصور به شيوههای مختلفی باز توليد میشود که تئوری مدرنيزاسيون (به همان شکلی که در ذيل فرهنگ اروپامحور تعريف شده بود) يگانه نسخهی تحول و پيشرفت و رهایی از وضعيت ذلتبار انسان خاورميانهای و به طور خاص انسان مسلمان است. هنوز هم نگاه آکنده از نخوت و تعصب انواع نسخههای شرقشناسانه گريبانگير زبان عمومی مروجان و مدافعان توسعه در کشورهای خاور ميانه است. اينجا بحث از نقد شرقشناسی به شيوهی ادوارد سعيد يا جوزف مسعد يا حميد دباشی نيست. فعالان فضای سياسی و رسانهای ما – که خيلی اوقات لباس روشنفکری به تن دارد – اينها را نمیشناسند يا با نسخهای هيجانی از سخن اينها آشناست. طبيعی است که وقتی به مناظرهی ميان محمد ارکون و برنارد لوييس در کتابخانهی کنگره برسند (دقيقهی ۳۶ به بعد را ببينيد)، مغز مدعا و نقد توفندهی ارکون را بر برنارد لوييس ممکن است از نظرشان دور بماند و هولناکی و شناعت سخنان لوييس چیز عجيبی به چشمشان نياید. علت قصه يک واقعيت ساده است: چهار دهه است که نظام جمهوری اسلامی پيوسته جزميتهايی از جنس خودش را در قطب مخالف باز توليد کرده است . و تکرار اين چرخه زمينهی استمرار جمهوری اسلامی را با همين سياستها مستحکمتر کرده. سياست و زبان دوقطبی – که انسانها در يکی از دو طيف مخالف يا موافق جمهوری اسلامی يا دوگانههای مشابه ديگری تعریف شوند – حاصلی جز انسداد بحث نظری ندارد و اين انسداد عمدتاً در فضای فکری بسیاری از ایرانیان رخ داده است. بر اين نکته اصرار دارم که اين انسداد در همين فضای رسانهای فارسیزبانان به ويژه در رسانههای خارج از ايران، موج میزند. فضای دانشگاهی و فکری تفاوتهای زيادی دارد با این آشفتهبازار جدلیات.
برای برونرفت از اين وضعيت و فهم گامهای رو به جلو خواندن کارهای آصف بیات از ضروريات است. آصف بیات در سلسلهی مقالاتی که انتشارات دانشگاه آمستردام منتشر کرده، مقالهای دارد با عنوان «اسلام و دموکراسی: سؤال واقعی کدام است؟». اين مقاله مضمونی کلیدی و بسیار مهم دارد (نمیدانم کسی اين مقاله را به فارسی ترجمه و منتشر کرده است يا نه). مدعای آصف بیات را که در اين مقاله آمده است، من در نوشتههای مختلفام (چه در کتاب اولم چه در فصلهای منتشر شده در کتابهای مختلف يا مقالات مجلات علمی) به دفعات استفاده کردهام (بعضی از اينها را در گوگلاسکالر پيدا میکنيد). مغز مدعا اين است که سخن گفتن از اسلام به صورت انتزاعی و مفرد هيچ گرهی را از مسأله باز نمیکند (اينجا به طور خاص مسألهی نسبت اسلام و دموکراسی بود). پيشنهاد او اين است که به جای ارجاع به اسلام انتزاعی و مفرد، باید به اسلام يا در واقع مسلمانها به شکل جمع و انضمامیتر اشاره کرد تا بتوان به حل مسأله نزديکتر شد. اين سخن البته پيشينهی فلسفی مهمتری دارد که پوپر در فصل ۱۱ جامعهی باز (ريشههای ارسطويی فلسفهی هگل) ذيل نقد روششناسی ذاتگرا و حداقلی (فولادوند اينها را اصالت ماهيت و اصالت تسميه ترجمه کرده است) به تفصيل آورده است. آصف بیات مضمون سخن خردورزان نقاد را در قالب کار جامعهشناختی در آن مقاله آورده است. و البته کار آصف بيات به همانجا منحصر نيست. کارهای قبلی و بعدی آصف بیات را هم باید به دقت خواند. به ويژه کتاب «پسا اسلامگرايی» او را (و البته کتاب «دموکراتيک کردن اسلام» را). اساساً آثاری که تا اينجا به آنها اشاره کردم در فضای رسانهای خارج از ايران به ويژه در یکی دو دههی اخیر کمتر انعکاس داشتهاند يا یکسره دور از این فضا ماندهاند. لذا چندان عجيب نيست که همچنان در فضای فکری ایرانيان – چه در فضای فکری عامه و چه در میان پارهای از نخبگان فکری، روشنفکران و به طور خاصتر روزنامهنگاران – اين بحثها ناشناخته و عجیب و غریب باقی مانده باشند. فضا دوقطبی است و از اساس این نوع مواجهه را بر نمیتابد و به محض اينکه احساس کند کسی اندکی از این دوگانههای کاذب عدول کرده است، کهير میزند و فضای بحث غبارآلود میشود.
این جنس سخنان را در همين وبلاگ به دفعات به زبانهای مختلف نوشتهام. و البته به ويژه وقتی اينها را به زبان انگليسی نوشتهام یا تدريس کردهام هرگز نوع واکنشهايی از جنس واکنشهای رسانهبازان ايرانی خارج از کشور يا سکولاریستهای افراطی نديدهام. دست بر قضا در فضای انگليسی زبان بسیار آسانتر میشود نقد کرد و نقد شنيد. فضا تنشآلود و مسموم نیست. فضای رسانههای فارسیزبان خارج از کشور متأسفانه چنين وضعی دارد. اين را به تجربه میگويم. شايد بيش از ده سال است که در موقعيتهای مختلف با رسانههای مختلف فارسیزبان خارج از کشور مصاحبه کردهام يا در برنامههای بحث و گفتوگوهایشان در زمينههایی که دانشی در آنها داشتهام حاضر بودهام. جز اندک مواردی در ساير موارد فضا همچنان اسير همين دوقطبیهای مخرب و دوگانههای کاذب است. در ميان اينها شايد بهترينشان بیبیسی فارسی است و با فاصلهی بسيار از بقيهی برنامهها پرگار داريوش کريمی (با حفظ تمام انتقادها به آن). ساير رسانههای خارج از کشور متأسفانه در همين فضا نوسان دارند و درست از همين فضای جعلی ارتزاق میکنند که برآمده از سياست جمهوری اسلامی است و جمهوری اسلامی دست بر قضا خودش هم از همين فضا ارتزاق میکند و با آن دوام میآورد. تا زمانی که فضای رسانهای خارج از کشور هميشه زمين بحث در زمینهی مسايل فکری را جوری تعريف کند که ناگزير از همين دوگانهها باشد برندهی کوتاهمدت و درازمدت اين فضا همانا جمهوری اسلامی است. تا زمانی که اسلام را به جمهوری اسلامی (يا مشابهاناش) آن هم فقط تشيع اثنیعشری پيرو ولايت مطلقهی فقیه فروبکاهند و تمام پژوهشهای جامعهشناختی و تاريخی را به سرعت در برابر همين چهار دههی عمر جمهوری اسلامی کنار بزنند، يعنی درست در همان زمين جمهوری اسلامی بازی میکنند.
فرض کنيد ماشينی دارید، دستگاهی دارید، ابزاری دارید که با ورودیهای مختلف خروجیهای مختلفی داشته باشد. اگر کسی بيايد اين ماشين و دستگاه را جوری دستکاری کند که دادهها و ورودیهایاش هر چه باشد فقط يک نوع خروجی بدهد، يعنی ماشين شما فاقد کارآمدی است. اين همان کاری است که جمهوری اسلامی با شورای نگهبان در فرايند انتخابات کرده است. و دقیقاً همين کار را رسانههای خارج از کشور با بحث دربارهی اسلام و مسلمانان در تقابل يا تضاد واقعی يا جعلی ميان مدرنيت کردهاند. در عمدهی اين بحثها هميشه نتيجه يک چيز است و نتيجه هم از پيش معلوم است. اين را میتوان آزمود. الا ندرتاً فضای رسانهای و روشنفکری فارسیزبان خارج از کشور شبیه همين ماشين شده است. فضای آکادميک و دانشگاهی البته فارغ از اين جنجالها راه خودش را میرود ولی برونداددش به اين سادگی در رسانهها منعکس نمیشود.
اين استعارهی ماشينی که فقط يک برونداد دارد تعبيری علمیتر هم دارد که به اختصار اين میشود: بحثهايی که سرشار از مدعيات و گزارههای ابطالناپذيرند. تعابير ابطالپذير به گونهای هستند که میتوان نشان داد تحت چه شرايطی مدعايی که میکنيم را میتوان ابطال کرد (يعنی سنجشپذير و آزمونپذيرند). بر خلاف آن مدعيات ابطالناپذير (از جنس گزارههای متعددی که در اين رسانههای فارسیزبان ديده میشود) بیشتر در پی شواهدی در تأييد مدعای خود هستند و تأييدگرايند (به زبان فنی فلسفهی علم) و لذا بيشتر در راستای آرامش روانی گوينده هستند نه به بوتهی نقد گذاشتن مدعا و نشان دادن اينکه: چه اتفاقی اگر بيفتد ما از مدعای خود دست میکشيم. آن مدعا هميشه و در همه جا برای گوينده صادق و معتبر باقی میماند. يعنی نتيجه از پيش گرفته شده است.
اينها که نوشتم تأملات بعد از گفتوگویی بود که امروز با برنامهی «ساعت ششم» راديو فردا با مجریگری نيوشا بقراطی داشتم. تجربهی دلآزاری بود. ابتدا تا انتهای آنچه در این گفتوگو گذشت به خيال من در دایرهی همين سخنانی بود که در بالا ذکر کردم. و البته توقع زیادی هم نباید از این جنس برنامهها داشت. پيشتر يکی دو بار بحثهای مشابهی در برنامهی «تابو» به سردبیری فهميه خضرحيدری داشتم و هر بار گمان میکردم بالاخره يک جایی پارهای از سوء تفاهمها مرتفع میشود. حالا ترديد جدی دارم که اساساً کوششی برای فهم در ميان باشد. فضای حبابگونهای شکل گرفته اطراف دوگانههايی کاذب و غلطانداز و گويی رسانهی مزبور (راديو فردا) هم، حداقل در مواردی که من برخورد داشتهام، گرفتار همین حباب و فضای دوگانه است.
عرض کردم که در این موارد همچنان بیبیسی فارسی چند سر و گردن بالاتر از اينهاست. کاش مهدی پرپنچی که تجربهی درخشانی در بیبیسی فارسی دارد بتواند اندکی این فضای آشفته و ويرانگر فکری را تغيير دهد (دست کم برای اعتبار رسانهای خود راديو فردا) و البته خودم را هم ملامت میکنم. هنوز عدهای بعد از اين همه بحث و جدل و آثار مکتوب بیشمار پرسششان اين است که: «آيا اسلام با الف، ب يا ج سازگار است يا نه؟». هرگز هم گمان نمیبرند که شاید پرسش از اساس خطا و گمراهکننده باشد. همچنان اصرار دارند بر ادامه دادن همان پرسشها. عجيب نيست اگر ظن ببریم که غرض يافتن پاسخ نيست بلکه برنامه ساختن محض است. هدف حل مسأله نيست (و در بهترین حالت حاصل نداشتن تسلط همهجانبه به موضوع بحث است). هدف اعلام موضع و دور هم جمع شدن است و گرنه جامعهشناس يا سياستمدار مسألهمحور وقتاش را پای اين چيزها صرف نمیکند. در اين بحث حتی نام بردن از کسانی مثل شموئل آيزنشتات و نظريهی مدرنیتههای مضاعف او برای چنين مخاطبانی چيزی نيست جز همان که نیوشا بقراطی خيلی آسانگیرانه ناماش را میگذارد «بازی با کلمات».
[دربارهی دموکراسی, دربارهی سکولاريسم, دربارهی غرب, متفرقه] | کلیدواژهها: , اسلام, دوگانههای کاذب, سنت, عاملیت, مدرنیته, مسلمانان
حسن بیپايان او…

خوب فکر کنيد به اينکه چطور در طول تاريخ انسانها و به طور خاصتر فرهنگ ایرانی عشق را استعلا داده است. از زمين آن را جدا کرده و در عالمی ورای قید و بندهای زمان و مکان در جهانی ديگر آن را جاری کرده است. اسماش را میخواهيد بگذاريد خيالات يا عوالم معنوی-معرفتی. هر چه بگوييد فرق نمیکند. واقعيت قصه اين است که قرنها اين آمد و رفت ذهن و خیال آدمی وجود داشته و به خیال من همچنان وجود خواهد داشت.
آدمیزاده در طول حياتاش دلدادگی و دلبردگیها را میچشد. و سهم آدمی از نومیدیها و حرمانها زياد است. بگذاريد مثل را از جای ديگری شروع کنيم. آدمیزاده تجربهی حکومت همنوعاناش را بر خود دارد. انسانی بر انسانهایی ديگر حکمرانی میکند. حکمرانی نه که فرمانروايی و جانستانی. کار سلطان و پادشاه اين بود. انسانی با قدرت بینهايت و در عين حال ضعفها و فسادهايی به همان اندازه بیمنتها. آدمی برای اينکه از شر اين سلطان خلاص شود، سلطان را استعلا داد. و سلطان به مسند خدايی رفت اما پيش از صعود به آن مسند، ضعفهایاش را در زمين جا گذاشت. ضعفها و بیخردیها و محدوديتها شد سهم انسان جزوع هلوع. و هر چه خوبی است شد از آن خدا. عکس قصه هم صادق است. خدا را از آسمان به زير کشيدند و سلطان شد ظل الله! اين تمثیلها را آوردم که بگويم وضع عشق هم همين است. و از رهگذار همين خيال است که آن خدا و آن سلطان از مجاز پا به عرصهی واقعيت مینهد. عشق هم وضع مشابهی دارد.
شاعر عارف ما میگويد: عشق آن زنده گزين کو باقی است | وز شراب جانفزايت ساقی است. چرا؟ چون شاهدان ديگر میميرند. پير میشوند. فرسوده میشوند. کج خلق میشوند. در يک کلام ديری نمیگذرد که انسان بودنشان را بر آفتاب میافکنند. میگويد برو سراغ محبوبی که نميرد. شراب بیخمار داشته باشد. فقط طرب باشد و شادمانی نه اینکه شهدی آلودهی زهر ناب باشد. حالا همين مولوی هم زهر جانسوز آن عشق استعلا يافته را هم چشيده است. به اميد عشق آن زنده دل به دریا زده است. اما به در بسته میخورد و عظمت و هیبت اين شير خونخوار را به عيان میبيند.
سعدی را ببينيد حالا. میگويد: همه عمر در فراقت بگذشت و سهل باشد | اگر احتمال دارد به قيامت اتصالی. تصور کنيد چه حالی بر عاشق رفته. تن به همه چيز داده. همه چيز را تا دم مرگ تاب آورده. حتی مرگ هم برایاش مهم نيست. میگويد همه چيز هم که از کف رفته باشد حتی اگر يک نفس مجال اين باشد که آن طرف – اگر آن طرفی باشد – ببينمت، باز هم میارزد. ببينيد چه جهانی ساخته که میتوان چنين به آن دل بست. اينها ديوانهبازیهای مشتی شاعر نيست. چيزی است که در ضمیر آدمی میجوشد. اين همان عشق هزار ساله آن شاهد سرمدی است که سايهی ما هم میگويد.
حافظ همين مضمون را به اين شکل خوشتراش ميناگری کرده است:
حسن بیپايان او چندان که عاشق میکشد
زمرهای ديگر به عشق از غيب سر بر میکنند
هم حسن او بیپايان است و هم خيل عاشقان ته نمیکشند. اين قافله تا به حشر رهرو دارد!
اين حرفها را میشود به هزار شکل و زبان و بيان دیگر گفت. و هيچ غریب نیست اگر میان هر ملتی و طایفهای این سخنان شنیدنی باشد. از شاعران و عارفان گرفته تا فیلسوفان مضامين مشابهی را پروراندهاند. هنر و ادبيات درست همينجاهاست که میبالد و میروید. وقتی اينها را مینوشتم تصنيفی را که شجریان با گروه شهناز روی غزل سعدی اجرا کرده در ذهنم میگذشت. با خود زمزمه میکردمش. شما هم بشنويد. شجریان سهمی در آفريدن اين جهان برای ما داشته که هيچ کم از سهم حافظ و سعدی و مولوی نيست. ما جرعهجرعه از دريای هنر شجریان ره به اقيانوس اينها بردهايم. جاناش خرم باد و رنج تناش کم باد که جان ما را نورانیتر کرده است و دست وجودمان را پرتر.
Audio clip: Adobe Flash Player (version 9 or above) is required to play this audio clip. Download the latest version here. You also need to have JavaScript enabled in your browser.
[حافظانه, شعر, موسيقی, هذيانها, واقعه] | کلیدواژهها: , حافظ, سايه, سعدی, شجریان, عشق, غوغای عشقبازان, مجيد درخشانی, مولوی, گروه شهناز
در دفاع از خردمندی و سلامت

وضعیت سياسی ایران در داخل و خارج به خيال من بنبست بیفروغ و ملالآوری شده است که همه چيزش حواله به تقدير میشود. در کنار همین وضعیت بنبست که مصداق عریاناش تباهی رفتار حکومت با مردم است در تمام سطوح، البته جمهوری اسلامی نفوذش در منطقه به رغم تمام سر و صداها و کشمکشها گسترش یافته و چه بسا بازگشتناپذير هم باشد. وارد جزيياتاش نمیشوم ولی از لبنان و عراق و سوریه بگیرید تا منطقهی نفوذ ایران در خلیج فارس، از حیث «قدرت» داشتن ایران در وضعيت عجيب و تناقضآمیزی است که حتی آمریکا و بریتانيا هم نمیتوانند در اين منطقه بیش از حد با قدرت نظامی ایران بازی کنند. بدیهی است اين قدرتنمايی و بسط نفوذ مترادف و مساوی با مشروعيت داشتن نيست. اگر مشروعيتی بود آن خيل هزاران محبوس که قربانی چنگ و دندان امنيتیمسلکان داخل نظام شده و میشوند حالا چنين صف نکشیده بودند در برابرمان. آخرینشان شاید ارس امیری باشد که قبل و بعدش بیشمار آدم ديگر همچنان به صف هستند برای سنجاق شدن به کارنامهی بیمشروعیتی دستگاه قضا و نهادهای امنيتی قدرتمحور. این را افزودم که گمان نکنيد از وضعیت فعلی تصویری خيالی ارایه میدهم يا لغزشها، نابخردیها و خودکامگیها را از نظر دور داشتهام.
اين مقدمه را از اين جهت نوشتم که میخواهم چيزی بنويسم در دفاع از کارنامهی ديپلماتیک محمد جواد ظریف. هيچ وقت فکر نمیکردم روزی دست به قلم شوم که چنین چيزی بنويسم. جواد ظریف وقتی رویی به سوی ملت ايران – و به طور خاص سياست داخلی – دارد، گرفتار تناقضهایی است. چه در لباس دیپلمات/سياستمدار چه در لباس شهروند ایرانی. هر بار از او پرسشی دربارهی مسايل بحرانآفرین سیاست داخلی شده یا طفره رفته است یا پاسخی داده که هر صاحب خردی میگويد: دست کم سکوت میکردی! اما اين را هم من خوب میفهمم. ظریف کارش ديپلماسی و سياست خارجی است. ظریف اپوزیسیون نظام هم نيست. لذا به فرض هم که مثل من و شما فکر کند، اگر قرار باشد مانند من و شما حرف بزند (فرض کنيد چيزی دربارهی ارس اميری بگويد که اندکی مزهی نقد دستگاههای امنيتی داخلی را داشته باشد) چيزی نمیماند که ديگر از منصباش ساقط شود. بالاخره معادلات قدرت در جمهوری اسلامی هميشه چنين بوده است و ناظر خردمند اين اندازه عقل دارد بداند از ظريف چه انتظاری باید داشت. لذا هر اندازه که ظريف به عنوان يک شهروند ایرانی و يک انسان مکلف است موضعی اخلاقی و انسانی داشته باشد، به همان اندازه اين موضعگیری با کاری که دارد میکند سازگاری ندارد (يا دست کم دشوار است) و حرفهاش فی نفسه نه غير اخلاقی است نه غیر انسانی. نيک اگر بنگريم در چارچوب کلان دفاع از منافع ملی ايران و در صف نبردی که پیش روی اوست، رفتارش کاملاً اخلاقی و ستودنی است.
در عرصهی سیاست خارجی و ديپلماسی، به خيال من، ظریف در تراز حرفهای خودش از سياستمداران کمنظیر تاریخ ايران و بلکه جهان است. کارش را خوب بلد است. زبان ديپلماسی را خوب میداند. در اين شش سال گذشته و حتی پس از به بنبست خوردن برجام ظریف و تيماش با دست خالی بهترین بازی را در میدانی کردهاند که همه در داخل و خارج اين تیم را احاطه کردهاند و از هیچ کوششی برای به زانو در آوردنشان فروگذار نکردهاند. جامعهی ايرانی در ساحت سیاسی و غير سیاسی امروزه جامعهای است به شدت چند قطبی (و نه حتی دو قطبی) و پارهپاره. جامعهای به شدت بحرانزده و در آستانهی خطرات متعددی – و عمدهی اين خطرها همچنان به تصور من داخلی است تا خارجی. این را جاهای دیگری هم نوشتهام. شک ندارم که دشمنان کلاسیک جمهوری اسلامی از آمریکا و اسراييل بگیرید تا اين اواخر عربستان سعودی، هيچ کوتاهی نکردهاند در اخلال در وضعیت داخلی. اما بزرگترین تهديد نظام علیه مشروعیت و اقتدارش خودش است. امثال علم الهدی بزرگترین تهديد علیه امنيت ملی هستند. هيچ کس جز شمار بزرگ و پرنفوذی از خود مدافعان سينهچاک نظام و ولایت به اندازهی دشمنان شناختهشدهاش، توان تخریب وجههی اين نظام و آن رهبری را ندارد. و البته در برابر اينها همیشه سکوت رضايتآمیزی داریم اما در برابر دو دانشجوی جوان و بینوا داغ و درفش دستگاه امنيتی و قضايی بالای سر مردم است. اينها به زبان سياسی و فنیتر معنیاش یک چيز بيشتر نيست: شکاف عميق ميان مردم و حاکميت. حاکميت سياسی هم کمتر کوشش کرده است برای کم کردن این شکاف. گويی دستاوردهای منطقهای و مقاومتاش برای واندادن به قلدری آمریکا – به خصوص در دورهی ترامپ – نظام را دچار نخوتی کرده است که فکر میکند حتی با مردم خودش چنان رفتار باید بکند که با جاسوس اسراييلی و آمريکايی. و اين چيزی نيست جز سوء ظن بیمارگونه و مفرط. در حاشيه همیشه بايد پرسید که در ميان دستگاههای امنيتی جمهوری اسلامی دقیقاً چه وقتی به اين پختگی و حرفهایگری میرسيم که بیاموزند به معنی دقیق و درست کلمه جاسوس واقعی را بگیرند و مشغول جعل جاسوسی برای رتق و فتق اختلافات سیاسیشان نباشند.
برمیگردم به اصل سخنام. وقتی میبينم که در هر سفر ظریف به خارج از کشور عدهای از اپوزيسيون کلاسیک جمهوری اسلامی با ظریف همان رفتاری را دارند که مثلاً بايد با فلان بازجوی امنيتی نقابدار نظام داشته باشند (يا بگويید بینقاباش مثل طائب) حيرت میکنم. اين حيرتام وقتی بیشتر میشود که میبینم حتی طایفهی پليدی مثل مجاهدین خلق هم تابلو به دست یکی مثل ظریف را تروريست میخوانند. باور بفرمايید با همين تعابیر. مجاهدين خلق، ظریف را تروريست میخوانند. اين از طنزهای حيرتآور و عبرتآموز روزگار است که تقريباً اکثر قریب به اتفاق دشمنان سرسخت ظریف کسانی هستند که هیچ کارنامهی روشن و قابل دفاعی در هيچ عرصهای ندارند. نه در گفتار نه در رفتار هيچ فرزانگی و خردمندی در سیمایشان ديده نمیشود. هر چه در وجناتشان میبينی تندی است و خشونت و غيظ و غضب و اين مباد آن باد. وقتی داشتم آخرین نسخههای اين يادداشت را مرتب میکردم با اين مضمون که مقامات ارشد اسراييلی از احتمال سر گرفتن دوبارهی مذاکرهی ميان ايران و آمریکا سخت نگراناند. منطقشان هم دقيقاً اين است: هدف تمام کارهایی که در تمام اين سالها کردهايم همين بوده که فشار حداکثری روی ایران باشد برای به زانو در آوردناش و حالا شما میخواهيد کنار بيايید و توافق کنيد و کوتاه بياييد؟ اسراييل هيچ چيزی جز خصومت حداکثری ميان ايران و هر که در عالم – و به طور خاص آمریکا – نمیخواهد. باقی قصه نمايش است و رتوريک. لفاظی محض است. اين ديگر حکايت فاشی است که اسراييل در هيچ جای دنيا نگران آزادی، عدالت، حقوق بشر يا حاکميت قانون نبوده و نيست. شرحاش برای جای ديگری است ولی همين موضع بنيادين اسراييل به خوبی نشان میدهد که چرا و چگونه امثال اسراييل ظریف را تهدیدی عظیم برای خودشان میدانند. ظريف تمام آن رشتهها را هر بار که به جایی میرود پنبه میکند. نه به دلیل اينکه نمايندهی ايران است بلکه به اين دليل ساده و روشن که در عين اينکه نمایندهی جمهوری اسلامی است، آدم کاربلد، حرفهای و متخصصی است که کارش را به بهترین نحو میداند. و اين يکی از مهمترین دستاوردهای جمهوری اسلامی در اين چهل سال است. خوب متوجه سنگينی حرفم هستم. جمهوری اسلامی در اين چهار دههی گذشته کمتر توانسته چهرهای در قد و قامتی جهانی بیرون بدهد. ظریف در زمرهی همين نوادر است که دوست و دشمن بايد قدرش را بدانند. بيرون رفتن کسی مثل ظریف از اين ميدان مساوی است با وارد شدن آدمهایی خالی از هر ظرافت و خردمندی و ادراکی که زياناش اول به خودشان و بعد به بقيه میرسد. اين دفاعی است عریان و بیمحابا از فرزانگی. دفاعی است از جواد ظريف اما در حقیقت چیزی نيست جز دفاع از انسان و آبرو و عزت انسان. انتخاب رقبا و مخالفان سرسخت ظریف چيزی نيست جز نفی اعتبار عقلانی خودمان.
راه نقد جمهوری اسلامی و مهار کردن خودکامگیهایاش نفی جواد ظريف نيست. راه رسيدن به آيندهی بهتری برای ايران عبور کردن – به اعتبار مروا کراما – از کنار بیخردانی چون پمپئو و بن سلمان و نتانياهو و بولتون است. تمام اهميت ظريف هم در همین است که به شيواترين بيان به ما نشان میدهد راه آنها بيراهه است و هر که سوار بر سفينهی آنها به دريای توفانی میزند، طعمهی موج خواهد شد. پیش از اينکه بخواهيد در صف ظریف بايستيد، ابتدا برای خودتان شأن و کرامتی انسانی و عقلانی قايل شويد. آن وقت خواهيد ديد نقاط اشتراک شما با ظريف و امثال او بسيار بيشتر است از اختلافاتتان.
[دربارهی اخلاق و سياست, دربارهی اسراييل, سياست, متفرقه] | کلیدواژهها: , آمريکا, اسراييل, برجام, جواد ظريف, دیپلماسی
گنج روان

بيتی از غزل حافظ با مطلع «سالها پيروی مذهب رندان کردم» هست که به دو روایت ضبط شده: يکی: سايهای بر دلم ریشم فکن ای گنج مراد | که من این خانه به سودای تو ويران کردم. ديگری هم به شکل: سايهای بر دلم ریشم فکن ای گنج روان. هر دو روایت آن لطافت معنا را دارند ولی طبعاً دومی اشارهای به آدمی دارد. مخاطب حافظ گنج مثل گنج زیر خاک و مدفون نيست. گنجی است که روان است و متعين و انسانوار. يعنی مخاطب گنج نيست. انسانی است که خود گنج است و گنجها در تمنای اويند. اين گنج روان عديل همان سرو روان است. و گرنه گنج و سرو و اين تعابير استعاری هنری ندارند. دلالتهای اينها و متعلقشان مهم است. اما اينکه شجريان به آواز خوانده و گفته گنج مراد هيچ از زيبايی و درخشش آواز نمیکاهد. اين دو دقيقه را گوش کنيد و لذت ببرید.
Audio clip: Adobe Flash Player (version 9 or above) is required to play this audio clip. Download the latest version here. You also need to have JavaScript enabled in your browser.
شهر آشنايی

این تعبیر «آشنايی» را میان سخنان اهل معرفت زیاد میتوان يافت. قصهاش دراز است. برمیگردد – شايد – به قصهی آفرينش و عهد و ميثاق ازل. حرفهای افلاطونیان هم لابلای اين سخنان هست. که آدمی جایی زمانی رويی را دیده است در نهايت حسن و جمال. و به مرور زمان هر چه بیشتر آلودهی اين زمان و مکان و این چاه طبیعت میشود، آن جمال را از ياد میبرد. صوفیان میگویند آینهی ضمیر آدمی هر چه بیشتر صیقل بخورد، تجلی آن چهره در اين آينه محتملتر خواهد شد. عدهای هم میگويند قطعی میشود. اين حرف صوفیان است. به خیال من اما اينها را آدمی آفریده و پرورده است و عجب آفريدهای و شگفتا پروردهای که از ضمیر آدمی تراويده است. شما بگو: خلق آدم علی صورته الرحمن. اصلاً بگو: من عرف نفسه فقد عرف ربه. يا بگو به قول خواجهی شیراز که: دوش ديدم که ملايک در ميخانه زدند | گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند. و مرادم همان قسمت «دوش ديدم» بود و ضمیر فاعلی مستتر در عبارتی که حکايت از وجود کسی پيش از ملايک و آدم میکند. ماجرا را کوتاه کنم.
آن (یا اين) جمال ازلی چيز شگفتی است. وقتی که یک بار دیدی و شناختی آن جمال را، دیگر سخت است به هر چيزی راضی شوی. نه که نمیشود. آدمیزاده بالاخره گرفتار قید زمان و مکان و هزار عیب و علت است و خیلی پیش میآيد که فراموش میکند: ولقد عهدنا الی آدم من قبل فنسی ولم نجد له عزما. اين «عزم» در آدمی سست است. مفطور و جبلی هم هست انگار (حالا آن فطرت و جبلت هم خودش محل بحث است به هر حال). پرسش این است که آدمی خودش را به چه میفروشد؟ کجا فرود میآيد؟ کجا سر خم میکند؟ وقتی راه به آن جمال ازلی ببری آيا ديده به هر جمالی میسپاری؟ ماجرای شهر آشنايی هم همين است که شاعر میگويد: آن کس که ز شهر آشنايی است | داند که متاع ما کجايی است. تمام قصه هم درونی است و در ضمیر آدميان میگذرد. همه چيز «حس» است. از بويايی گرفته تا شنوايی و بينايی. چهرهای ديدهای به غایت جمال. سخنی شنيدهای حيرتآور. بويی استشمام کردی که همچنان دماغات را مست میدارد. و نکته يکسره در همين زمان ماضی است. آدمی مدام از حال به گذشته چنگ میاندازد به سودای آينده. و این گذشته هم گذشتهی زمانی نيست. مثل آیندهای که آيندهی زمانی نیست. هر دو لازمان و لامکان اند.
اين قصهها را خواندم فقط برای همين. که آن آشنايی مهم است. همان که میگفت: تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی. آشنا که شدی انگار راهی به آن سوی پرده يافتهای. اين سالها چندان هم مطمئن نيستم که اين آشنايی اکتسابی است يا دادنی. به کوشش است يا به کشش، چون کشش بالاخره مفروض میگيرد آن سوی اين طناب کسی يا چيزی هست و اگر – به فرض – هر دو سوی طناب خودمان باشيم، آن وقت قصه سخت میشود: چه کسی دارد چه کسی را میکشد؟ اينها که به اين زبان ساده دارم مینويسم سابقهی هزاران ساله دارد ميان صوفيان و عارفان ما و ميان بعضی از فيلسوفان ما. آنها که کمی عريانتر دربارهی اين مسايل حرف زده بودند برچسب دهری بودن خوردند. عدهای هم بسته به اينکه منافع سياسی و اقتصادی کدام گروه با حرفهایشان به خطر میافتاده، حتی جانشان را سر اين حرفها گذاشتند. اما برای ما عجالتاً مسأله سلوکی و معرفتی است. «آن آشنای ره که بود پردهدار کو»؟
آخر هم آن حرفی را که میخواستم بزنم نزدم. خدا را شکر!
داشتم از صبح اين تصنیف را گوش میدادم. اين چيزها از خيالم گذر کرد. شما هم گوش کنيد شايد چيز ديگری به خيال شما رسید. عقل ناقص ما اينها را گفت. شما را نمیدانم!
Audio clip: Adobe Flash Player (version 9 or above) is required to play this audio clip. Download the latest version here. You also need to have JavaScript enabled in your browser.
[موسيقی, هذيانها] | کلیدواژهها: , آشنايی, خضر, سراج, معرفت نفس, يوسف
بگرفته ما زنجیر او، بگرفته او دامان ما

يک دورهای در دههی ۶۰ در اوج آن فضای اختناق و سرکوب و ويرانی، راه هر پيغام و خبری مسدود بود و همه جا گرد مرگ پاشيده شده بود، موسیقی ما به خيالم به نحو حيرتآوری روزنهای شده بود برای نشان دادن جانسختی ملی و فرهنگی ما. وقتی میگويم روزنهای شده بود معنایاش اين نيست که يک طيف گسترده از انواع آفرينشهای موسیقایی متنوع داشتيم. نه. فضا بسته بود به معنای دقیق کلمه. ولی در بطن همان فروبستگی همان کسانی که چيزی میآفريدند گويی به جان هستی راه برده بودند. شجریان را میگذارم کنار چون آستاناش چنان بلند است که نيازمند وصف و شرح ما نيست. در همان دوره خوانندهی جوانی رويید و بالید و درخشيد که استوارترین کارهایهاش به نظرم کارهای همان دوره بود: حسام الدين سراج. و مرادم عمدتاً همان کارهايی است که با محسن نفر کرد. يعنی شما يکی دو تا ساز داشتی و يک خواننده. ولی چيزی که میشنيدی انگار ارکستر عظیمی بود که رنجها و غمهای ملتی را فرياد میزد ولی اميد هم میداد که اين شب تيره هميشه چنين نخواهد ماند. القصه، رودهدرازی نکنم. مقدمه را نوشتم برای اينکه بگويم سراج با همان چند کاری که روی غزلهای مولوی کرده بود چه آثار درخشانی آفرید. برويم سراغ شعر اما.
در آلبوم وصل مستان، روی غزل: ای عاشقان ای عاشقان آمد گه وصل و لقا، بیتی هست که خارقالعاده است و افشاگر البته. میگويد:
ای سرخوشان ای سرخوشان آمد طرب دامن کشان
بگرفته ما زنجير او بگرفته او دامان ما
خوب به تصویری که ساخته دقت کنید. دربارهی طرب حرف میزند. دربارهی خودش حرف نمیزند که من مثلاً شادم و طربناک. اين طرب است که بندگی او را میکند. زنجير طرب به دست اوست. و تازه طرب التماساش را میکند. شادی غلام است. او نيست که شادی را طلب میکند. طربناکی مشتاق اوست. گويی طرب به گوينده میگويد: تو بیا مرا دریاب! حيرتآور است واقعاً.
اما بيت بعدش ناگهان عمق آشفتگی را عريان میکند:
آمد شراب آتشين ای ديو غم کنجی نشين
ای جان مرگ انديش رو ای ساقی باقی درآ
همه چيز بيت گويی حکايت از طرب دارد الا اين قسمت: ای ديو غم! کنجی نشين! دقت دارید؟ غم هنوز دیوی میکند. غم هنوز هم پنجه به روی جاناش میکشد. دربارهی آدم عادی حرف نمیزنيم؛ آدمهايی مثل ماها که گرفتار هزار عارضه و بلا هستيم (و عمدتاً گرفتار انواع افسردگیهای کلينيکی هستيم). دربارهی مولویای سخن میگوييم که طرب التماساش را میکند. خيلی خوب متوجه است که اين ديو غم هست، وجود دارد. وجودش را نمیشود منکر شد. فقط میشود و بايد راماش کرد. همانجور که طرب را به زنجير میکنی، بايد افساری هم به گردن ديو غم ببندی. و تا آدمی فوق غم و شادی ننشيند، هميشه سر اولين گردنه به چالهی اندوه و فسردگی میافتد. و اين فوق غم و شادی رفتن هم تجربه و سلوک میخواهد. هزار بار باید زمين بخوری تا بياموزی چه کنی به اين دو و چطور از دل اين قبض و بسطها رشد کنی و بيرون بيايی.
حالا اين تصنيف را با اين مقدمات گوش کنید.
Audio clip: Adobe Flash Player (version 9 or above) is required to play this audio clip. Download the latest version here. You also need to have JavaScript enabled in your browser.
[موسيقی] | کلیدواژهها: , سراج, طرب, محسن نفر, مولوی, وصل مستان
از خلاف آمد عادت

معمولاً اين کارها را نمیکنم اما همین تکبیت را با صدای شجریان گوش کنيد. عرض ديگری ندارم.
Audio clip: Adobe Flash Player (version 9 or above) is required to play this audio clip. Download the latest version here. You also need to have JavaScript enabled in your browser.
ما چه داریم؟

پرسش سادهای است: چه داريم؟ پاسخ هم به همين سادگی است ولی دو پهلوست: همه چيز و هيچ چيز. وقتی سخنان محسن نامجو را در برنامهی پرگار میشنيدم، اولین چیزی که از خاطرم گذشت اين بود که محسن نامجو آدمی نيست که نداند ما چه داشتهايم. پس چرا چنين تمام داشتههای تاریخی و فرهنگی را نادیده میگيرد؟ به گمانم حالا باید در هر دو گزاره تجديد نظر کرد. محسن نامجو نه مورخ است نه نظریهپرداز علوم اجتماعی نه فیلسوف. نه استاد ادبیات نه حتی استاد خوشنويسی. ولی برای تفطن به بعضی چيزها نيازی به استادی در چيزی نيست. کافی است ببينی تا بدانی.
حالا واقعاً ما «ايرانی»ها چه داريم؟ فقط «خط نستعلیق و آواز ابوعطا»؟ هيچ چیز دیگری نداريم و نداشتهايم؟ از معماری گرفته تا هنرهای مختلف و متعدد، از فلسفه گرفته تا عرفانهای متلون و حيرتآوری که درد انسان داشتن در آنها موج میزند (در برابر عرفانهایی که خدا را برتر از انسان مینشاندند و او را در پای خدا قربانی میخواستند) و همينجور قلم به قلم چيزهای مختلفی به ذهنام سرازير شد. که چرا محسن نامجو اينها را نمیبيند؟ پاسخ چندان دشوار و ناآشنا نيست. مسأله همان حکايت تکراری دو سه قرن اخير است که چرا «ما» با ذلت و بدبختی زندگی میکنيم و آن «ديگری» عيش و عشرت دارد و تنعم. چرا ما هيچ چيز نداریم و آن ديگری همه چيز دارد؟ تاريخ اگر بخوانيم میدانيم که نه آن همه، همه است و نه اين هيچ، هيچ. ولی درد محسن نامجو را بايد فهميد. که چرا آدمی بايد اين همه رنج بکشد؟ چرا بايد ناگزیر شود دست رد به سينهی همه چيز بزند و خيال کند آن چيزی که میجويد و میخواهد در خانهی ديگری هست و در خانهی خودش نيست.
طی این يک دههای که مشغلهی تدریسی که داشتهام سال به سال افزون شده است، يکی از مضامينی که همیشه محور تدریسام بوده، بحث دربارهی شرقشناسی و نوع برخورد اين شرقیهايی که زیر ذرهبين مطالعهی غربی بودهاند، با آن غربی بوده است. میدانيم طيف دعواها و نزاعها را از شدت مقابلهی پرشور ادوارد سعيد فلسطينی مسیحی بگيريد تا اين سوی طيف که شرقشناسی مثل برنارد لوييس چطور دست در دست خبيثترين سیاستمداران مینهد و دانشاش را به چپاولگران میفروشد. قصهی شرقشناسی يکسره اين سو يا آن سوی طيف نيست ولی در همين طیف مشکلی عظیم وجود دارد که زاييدهی منطق و زبان استعمار است. نمیشود استعمار را نديد و مدام گفت پس ما چه کردهايم؟ اين پرسش را که پس ما چه کردهايم، به نحوی برنارد لوييس در سخنرانیای که پيش روی محمد ارکون در کتابخانهی کنگره دارد طرح میکند. بنمايهی حرف لوييس اين است که: ای مسلمانها! (شما بخوانيد ای ايرانیها!) تصميم با خودتان است که «اسلامگرا»ی خشن باشيد يا مثل ما متمدن و پيشرفته. بعد از لوييس، البته ارکون حرف میزند. چند دقيقهای به تعارفات رايج میگذرد اما درست از همان دقايق اول ارکون – اين روشنفکر الجزایری فرانسوی زبان – میخروشد (به طور خاص دقيقهی ۴۶ به بعد را ببينيد) در برابر لوييس که: شماها کی و کجا به اين مردم موقعيت اختيار و انتخاب دادهايد که حالا میگويید تصميم با خودتان است؟ همه چيز اينها را غارت کرده و بردهايد. آنها را در استيصال محض و بيچارگی و مذلت رها کردهايد و حالا میگوييد تصميم با خودتان است؟ متلفتام که هميشه وضع به همين شدت نيست ولی غالب موارد حکايت همين است که هست. يعنی زبان زور، زبان امپراتوری – شما فوکويی به قصه بنگريد مثلاً – و نگاهی که سوار است بر قدرت نظامی، به آن ديگری میگويد: تو هيچ نيستی و هيچ نداری! بيا مثل ما باش تا همه چیز داشته باشی! اين چکيده و عصارهی آن چيزی است که از دل درد و خروش نامجو بر میآيد.
لذا به نامجو میتوان همهی این ایرادها را گرفت که نسنجيده و شتابزده و با هيجان نشسته است و فریاد میزند و بیدقت حرف میزند. ولی باید فهمید که مسألهی نامجو نه تازه است و نه بیريشه. ريشهی این خروشها در همان حس استيصال است. و گرنه ایرانی – و ایرانی به معنای موسع و تاریخی و فرهنگیاش – بسا چیزها دارد فراتر از نستعلیق و آواز و شعر. از معماری بگیرید تا ساخت و سازهای مختلف شهری در طول قرن. از فرش ايرانی بگيرید تا نگارگریاش. از رقص بگيرید تا جريانهای فکری و عقلیاش. از خلاقیتاش در لذت بردن از زندگی بگیريد تا حتی بادهنوشی و شرابخواریاش – که ربطی به تقابل جعلی و تخيلی اسلام و ايران ندارد. و بسيار چیزهای ديگری که ماها به سادگی از کنارشان عبور میکنيم ولی قرنها فرهنگ پشتشان نشسته. ضعيفايد در برابر این غربی که نيروی نظامی دارد؟ شايد. تازه اين را هم حالا ديگر من مطمئن نيستم. چينیها هم همينطور فکر میکنند؟ روسها چطور؟ مردمان جنوب شرق آسيا چه؟ قصه به اين سادگی نيست که شما خروش برآوری که ما هيچ نداريم و هيچ نشديم و بیهوده داریم لاف میزنيم. راست میگويد نامجو. هستند کسانی که هيچ ندارند و هيچ نشدهاند و فقط لاف میزنند. ولی نامجو خودش را با همانها انگار جمع میزند. و بدش نمیآيد بگويد بقيه هم در همين خيلاند. مختصر قصه اينکه: نامجو را باید بر اساس چيزهايی که میداند (يا خيال میکند میداند) داوری کرد نه بر اساس دانشی که ندارد. وجه تمايزش البته دانشوری سالور ملايری است در برابرش که آن شتابزدگی را ندارد. و اين درنگ را در چيزی نبايد جست الا دانشوری و فروتنی. برای همه چيز و همه کس نبايد به اين شدت و غلظت تعيين تکليف کرد. خارج از دايرهی فهم و شناخت من و شما چيزهای بسیاری هست.
[تأملات, دربارهی غرب, متفرقه] | کلیدواژهها: , ادوارد سعيد, اورينتاليسم, برنارد لوييس, بیبیسی فارسی, سالور ملايری, شرقشناسی, محسن نامجو, پرگار
اهل تقوا و اهل سلامت
در زبان حافظ وقتی از «اهل سلامت» میشنويد يعنی دارد اهل عافیت و عافیتجويی و خشکمغزان و زهدپيشگان را نقد میکند. ولی اهل سلامتی هم داریم که همان است که باز در زبان حافظ هست: رند از ره نیاز به دارالسلام رفت. این سلامت، سلامت ديگری است که تفاوت دارد با آن «من سرگشته هم از اهل سلامت بودم». تقوا را بايد جايی همين حوالی جست. کلمه و مفهوم تقوا از آن مفاهيم غریب و گمشدهی ايمانی است. تقوا چيزی است که زیر لايههای ستبر نگاه فقيهانه و متشرعانه به دين نه تنها گم شده بلکه پاک از ميان اهل اسلام رخت بربسته. اينکه میگويم پاک رخت بربسته چیزی نيست که از خودم اختراع کنم. حدیث داریم از پيامبر که: يأتي على الناس زمان يجتمعون في المساجد ليس فيهم مؤمن. در خلال همين غبارگرفتگی ايمان و اسلام است که معنای تقوا گم شده است.
تقوا را به خدا ترسی و پروای از خدا ترجمه کردهاند. معنای خیلی دور و پرتی نيست ولی عمدتاً آن خدا را دیگری ترسناک و هولآوری ترسیم میکند. چند سالی پیش دکتر سروش سخنرانیاش داشت و تقوا را به شرم ترجمه کرده بود که چه ترجمهی دلنوازی است. يک معنای ديگر تقوا ادب مقام است. ادب مقام هم به وجهی ادب حضور است. تقوا حکايت هراسيدن از خدا به مثابهی ديگری قدر قدرت هولناکی نيست که هر لحظه غضب بیحسابش ممکن است خاکسترت کند. يکی از معانی تقوا همين است که بدانی او سميع عليم است. سميع عليم است يعنی هر چه میگويی میبیند و میشنود. هر چه میکنی او شاهد و ناظر است. تقوا يعنی که و نحن اقرب الیه من حبل الورید را با گوشت و پوستات لمس کنی. برای بعضی اين ادب مقام و اين ادب حضور باعث میشود دست و پایشان را جمع کنند. برای بعضی که بیشتر اهل شناختاند و به تعبير عطار اهل «گستاخی»اند در حضرت، تقوا چيزی است مثل همسفر شدن با رفيقی عزيز و کسی که دوستش داری و دوستت دارد و نه تو آزردن او را میخواهی و نه او رنج ديدن تو را.
و البته تقوا هزار معنا و لازمهی ديگر هم دارد. برای من هميشه تقوا جايی در برابر فقاهتپيشگی نشسته است. خاطرم هست که روزگاری در همين وبلاگ گاهی از فقه که حرف میزدم با احتياط و رعایت حرف میزدم چون گمانم اين بود که فقيه اگر فقيه باشد اهل تقوا هم هست. اما تجربه و تاریخ نشان داده که فقيه به سختی میتواند اهل تقوا باشد. فقيه اگر اهل تقوا باشد ناگزیر باید از صورتپرستی و صورتگرایی و تنسک متشرعانهی ظاهری فاصله بگيرد و به معنای دين بپردازد. تا از اين ديوار ستبر ظاهر عبور کرد ديگر فقه به معنای کلاسيکاش از او دور شده است. از منظر سیاسی-اجتماعی که نگاه کنيم يکی از وسوسههای فقهپيشگان همين وسواس با پوشش زنان است: فقيه از جمله با امر و نهی در زيست زنانه هويتاش را ثابت میکند. اگر دست از این تصرف در امور زندگانی آدميان بکشد و بداند جز خود او هم کس ديگری ناظر اين احوالات زيست مردمان هست و چنين نمیکند که او میکند، لباس فقاهت از تن به در کرده است و جامهی تقوا پوشيده است. به اين معنای مشخص فقيهان را من طايفهای عریان میبینم. طایفهای که لباس تقوا از تن به در کردهاند. خصوصاً در روزگار ما. اهل يک نوع خاصی از تقوا هستند و آن تقوای قدرت است. يعنی خدايی را که محمد گفته ديگر نمیپرستند بلکه بر آستان خدای قدرت سجده میکنند علیالدوام.
به این معنای خاص – و حتی مضيق – تقوا را من در برابر فقاهتپيشگی میبینم. اهل تقوا بودن به این معنای حفظ ادب مقام و ادب حضور چيزی است و فقهورزی چیز ديگر. آدميان فقیه میشوند که به تقوا برسند. تقوا نمیورزند که در پوستهی دين توقف کنند. معنای ديگری از فقه هست که یکسره با آن شناخت متعارف ما از فقه فاصله دارد. و اين معنا همان است که پيامبر دربارهی عبدالله بن عباس گفته است: اللهم فقهه في الدین و علمه التأويل. که بحثی جدا و مفصل است و باشد برای بعد.
[دربارهی تقوا] | کلیدواژهها: , ادب حضور, ادب مقام, تأويل, تفقه, تقوا, عبدالله بن عباس, فقاهت